عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

باز آمد بوی ماه مدرسه...

سلام عشــــــــــــق مادر...                                                                                                                قنــــــــــــدو عســــــــلم....                              &nb...
30 شهريور 1392

بردیای دوچرخه ســـــــــــوار من...

ناز تپـــــــــــلم.... عشق دلــــــــــــــــــم ... سلام به روی ماهت.خوبی نازدونه ی من؟ایشالا که خوبی.تو انقدر مهربون و گلی که مطمئنم الان که مرد بزرگی شدی هم ،خوبی...یعنی حال خوبی داری.مامانی بدجوری عاشقتم.عاشق حرفهای بزرگتر از سنت،عاشق خنده های از ته دلت به اتفاقهای ساده ، عاشق نگاه فیلسوفانه ات به همه چیرای دور و برت و....خلاصه همه جوره عاشقتم... دیروز یه روز عالی بود.بابایی که میخواست بره والیبال ،من وشما رو گذاشت پارک جنگلی.اولین بار بود که با دوچرخه اومدی بیرون.اولش خیلی نگران بودم که تنهایی از پست بر نیام و نتونم درست مواظبت باشم.ولی شما انقدر حرف گوش کن و آقا بودی که حظ کردم.به قول خودت ،حتی یه بارم به من "نه" نگفت...
27 شهريور 1392

درد دل 23

شيرين زيباي من...                           پسرك عزيزم... سلام ماماني..اميدوارم الان كه در حال خوندن اين مطلبي سالن و شاد باشي.نمدونم چه جور مادري برات بودم.ولي اينو بدون كه تمام سعيمو براي خوب تربيت كردن تو ميكنم.من خيلي حساسم.وقتي توي جمع با بچه ها بازي ميكني همش دلم ميخواد كنارت باشم،وقتي كسي اذيتت ميكنه دلم ميخواد بيامو سريع دعواش كنم  ولي ميدونم كه اين كارا خيلي بده،ميدونم اين كارا باعث ميشه كه خيلي لوس بشي و وابسته به من..ولي توي فاميل اين جا افتاده كه همش مامانها به جاي بچه هاشون حرف ميزنن وبه...
23 شهريور 1392

یه هفته است که خونه ایم...

سلام به گل ناز مامان...                                    عسل خودم.... پسر مامانی همون طور که از پست های قبلی متوجه شدی الان یه هفته ای میشه که خونه ی خودمونیم.البته من انقدر دلم تنگ شده که انگار یک ماهه برگشتیم.هرچقدر که بیشتر اونجا میمونیم ،برگشتن و دل کندن سخت تر میشه...ولی خب، چه میشه کرد.اینجا همه چیز خوبه فقط دوریه که اذیت مون میکنه...منم خیلی دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود.  این بار از راه تهران برگشتیم.شما که مثل بابات خوش مسافرتی و اصل...
18 شهريور 1392

فاطی خاله...

پسرک مهربون نازنینم... روزایی که خونه ی مامان جون بودیم،بیشتر وقتتو کنار فاطی خاله بودی.بد جور بهش وابسته شدی و الان که دوریم صبح که بیدار میشی مدام صداش میکنی....یه روز شنیدم با خودت میگفتی: طفلک فاطی خاله ام...توی شمال جا گذاشتیمش...خاله هم خیلی دوستت داره.البته خاله حاتی و بقیه هم خیلی دوستت دارن...خیلی زیاد...ولی فاطی خاله جور دیگه ایه...هرگز طاقت نداره سرت داد بکشه یا دعوات کنه یا چیز ی بخوای و بهت نده...واسه همین بعضیها بهش میگن خاله خ..ه....البته به شوخی.... خلاصه مادری....فاطی خاله واست خیلی عزیزه.توی پست قبلی هم که آه و ناله هاشو خوندی...امیدوارم بتونم به قولی که بهش دادم عمل کنم.... فاطی خاله دوستت دارم عکسا...
13 شهريور 1392

برديام برگشت خونشون ...

سلام عشق خاله امروز ظهر رفتي و براي ما انگار چند سال گذشته اخه چرا انقدر شيرين و دوست داشتني شدي؟ كه نشه ازت دل كند .خاله جون از صبح كه پاشدي گفتي اخ جون! خداحافظ شما!!!!! ولي اخراش به من و خاله حاتي ميگفتي شمام بياين با من بريم همينجا بشينين اخر سر هم داد ميزدي وميگفتي هفته بعد ميبينمتون . واي خدايا خاله بودن اينجوريه پس مادر شدن چيه؟ واي كه ديگه تحمل ندارم بخاطر شغل مامان و بابات و راه دور خونتون  سهم من از ديدن شيرين ترين موجود كوچولوم  هرسال عيد باشه و دو ماه ونيمه تابستون   و خلاصه خسته شدم از رفتنات و حرف زدن با تلفن و دلم لك ميزنه واسه پشت سرهم فاطي خاله گفتنات و هيچ كدوم از عكسات جاي خاليت و پر نميكنن امروز هممون كلي ...
9 شهريور 1392

ناز تپل من...

بردياي خوب من... وقتي داشتم اين متن رو مينوشتم  كنارم دراز كشيده بودي و يه فندك زرد بزرگ رو هم زير بالشت قايم كرده بودي و با خودت ميگفتي: برديا مواظب عشقت باش كه ماماني اونو ازت نگيره !!!منظورت هم از " عشق" همون فندكه زرده...توي خونه ميگردي و ميگي" فندك عشق منه"...قربونت بشم من.. الان كه سه سال و دوماهته احساسات بسيار متفاوت و متنوعي داري.يك روز بي نهايت مهربون و نرمي و يك روز بي نهايت خشن و بد اخلاق...بعضي روزها همه رو مورد لطفت قرار ميدي و هر كاري ازت خواسته ميشه با كمال ميل انجام مي دي و مدام حرفهاي شيرين ودلبرانه ميزني و بعضي روزها هم به همه با اخم نگاه ميكني و مدام با شمشير و تفنگ و مشت مارو ميكشي....نسبت به حيوانات...
4 شهريور 1392

تولد بهترین بابای دنیا...

 پسر طلای من... فردا تولد بابایی جونه.ما هم مثل هر سال براش کادو و کیک گرفتیم و قراره فردا جشن بگیریم . عزیز ترینم ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که ما را با یکدیگر آشنا کرد آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم . . . همسر خوبم، جان به ذهنم سپرده ام که غیر از تو به کسی فکر نکنم به چشمانم یاد داده ام که جز تو نبیند و در سالروز تولدت هدیه ام برای تو قلبی است که تا ابد به عشق تو می تپد . . . خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی...
31 مرداد 1392
1